غنچه ی باز

غنچه ی باز
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
غنچه ی باز هنگامی که به دنیا آمد کاملاً سرخ و قرمز بود، دماغی بزرگ و گنده روی صورتش خودنمایی میکرد، صورتش هم حسابی ورم داشت. از قیافه اش معلوم بود که جایش حسابی تنگ بوده، صورتش کاملاً به هم فشره شده بود. انگار بینی اش را کاملاً به سمت بالا فشار داده بودند و چین بزرگ و عمیقی از زیر چشم راستش شروع شده، از بالای بینی عبور کرده و تا زیر چشم چپش ادامه داشت. به خاطر ورم صورت و فشردگی بینی به سمت چشمانش، تا هفته ها چشمانش بسته بود و به جز چندبار چشمانش را باز نکرد! فضای کافی برای پلک های باز شده وجود نداشت که باز کند!


 جوجه اردک زشت

جوجه اردک زشت


بعد از دو روز که پسر را به خاطر زردی اش نزد دکتر بردم اولین سوال دکتر این بود که"دختره یا پسر؟" و وقتی فهمید پسر است یک "الهی شکر" بلند گفت! و در جواب بهت و تعجب ما در برابر این سخنش، گفت: "اگه دختر بود با این دماغش رو دستتون می موند! دماغ این بچه به داریوش و کورش و بزرگان ایرانی رفته!"


جوجه اردک زشت


خلاصه این را بگویم که کسی نبود که پسر را ببیند و از زشتی اش چیزی نگوید!
البته او برای من و پدرش زیباترین بود و واقعاً هرچه نگاهش می کردیم عضو نازیبایی در او نمی دیدیم. ولی الان که مدتها گذشته و عکس های آن موقع را دوباره می بینیم به بقیه حق می دهیم که این حرفها را می زدند و جوجه اردک ما را زشت می نامیدند! واقعاً حق داشتند!
البته من اصلاً و به هیچ وجه از دست دیگران و از اینکه از لفظ "زشت" در مورد پسرم استفاده می کردند ناراحت نمی شدم. فرزند نعمت خداست و خدا را صد هزار بار شکر که پسر ما سالم بود و عیب و نقصی نداشت. خوشکلی اش هم دست ما نیست و به قول مادرم "آدم اختیار دخل و تصرف توی ناخن انگشت کوچیک خودش رو هم نداره و نمیتونه در خلقتش تغییری ایجاد کنه". خدا دوست داشته که فرزند ما این شکل باشد و ما هم هزاران بار او را سپاسگزاریم.
جوجه اردک زشت ما حالا بزرگ شده و برای خودش مردی شده است. وقتی موهایش را شانه می کند و از قیافه اش راضی می شود به خودش می گوید "خوشتیپ". کسی نیست که او را ببیند و قربان صدقه اش نرود و بوسه ای آبدار نثارش نکند... هر جوجه اردک زشتی برای همیشه زشت نمی ماند...
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۶:۰۳
مامان غنچه ی باز
امــــــان از وقتی که تصمیم دارم ماکارونی درست کنم! از همان اول که متوجه می شود به پر و پایم می پیچد و یکریز "ماکارونی... ماکارونی" می گوید و نق می زند و ماکارونی می خواهد، تا جایی که مجبورم چندین رشته نودل خام به آقا بدهم تا برای مدتی دست از سرم بردارد و اجازه بدهد تا به پخت و پزم برسم. آنقدر هم آن ها را با ولع می خورد که آدم هوس می کند خودش هم یک رشته در دستش بگیرد و ریز ریز آن را با دندان هایش خرد کند و بخورد و مثل پسر حسابی لذت ببرد!
وقتی نوبت به آبکش کردن ماکارونی رسید و پسر این مرحله را مشاهده کرد می دود و با عجله می آید تا این مرحله را هم از دست ندهد! روی انگشتان پایش می ایستد و تا جایی که می تواند قدش را بلند کرده و دستش را دراز می کند تا به آبکش داخل سینک برسد! بعد دستهایش را تـــا مچ داخل آبکش کرده و یک پنجه ماکارونی بر میدارد! می خواهد همه را در دهانش بگذارد که چون خیلی لیز هستند، نمی تواند و بیشترش را روی زمین می ریزد و کل این زحماتش بر باد می رود! من هم برای اینکه کار به این مرحله نرسد خودم زودتر پیشقدم می شوم و مقداری ماکارونی را داخل بشقابش می گذارم تا با همان ها مشغول شود و اتفاقات مذکور رخ ندهد. اما پسر به این هم قانع نیست و در نهایت باید مقداری ماکارونی هم ته آبکش باقی بگذارم تا آقا از آبکش هم به فیضی برسند و بی نصیب نمانند!
خلاصه بعد از مدتی ماکارونی آماده می شود و ماکارونی خوردن بچه ها هم که می دانید دیگر، با آن لب و لوچه های روغنی و زردشان حساابی تماشایی است!


ماکارونی









۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۵:۵۷
مامان غنچه ی باز
بعد از ماه ها، امروز با پسر به مسجد محل رفتم. قبل از رفتن بسیار خوشحال بود و برای رفتن به مسجد عجله داشت و با "بریم مسجد"هایش تلاش میکرد تا هرچه سریعتر به مسجد برود. با هم وارد مسجد شدیم و داشتیم از پله ها بالا می رفتیم که از همین پایین و وسط پله ها، چشم پسرک به حضار داخل مسجد افتاد و برگشت! دیدن جمعیت زیاد بانوان برای این پسر که رابطه ی خوبی با خانم ها ندارد و کلاً با قشر آقا حال می کند، باعث شد که از پله ها پایین برود و از خیر مسجد بگذرد!
هر طوری بود با کلی صحبت و ملاطفت او را با رضایت خودش بغل کردم و وارد شده و هر دو به صف نمازگزاران پیوستیم. جای ما ردیف آخر و کنار دیوار بود که مزاحمتی برای کسی نداشته باشیم. برای پسر هم یک جانماز با کلی مهر پهن کردم تا او هم نماز بخواند. مقداری خوراکی هم کنارش گذاشتم تا هر وقت خواست، بخورد و در بین نماز سر و صدایی نداشته باشد. نماز شروع شد و پسر مشغول خوردن و در عین حال بازی با چندین عدد مهری بود که در جانمازش گذاشته بودم. اوضاع خوب بود تا از بین آقایان صدای موبایل کسی بلند شد و همین طور یکریز داشت زنگ می خورد و طرف هم قطع نمی کرد. پسر هم متعجب از این که چرا کسی گوشی را جواب نمی دهد بلند گفت:"کیه داره زنگ میزنه؟!" بعد هم مثل اینکه گوشی خودش باشد دستش را روی گوشش گذاشت و چند بار گفت: "الو.... بله" من که از کار پسر خنده ام گرفته بود و به سختی خودم را کنترل کردم.
نماز ظهر و عصر تمام شد و پسر هنوز به کار خوردن مشغول بود و با مهر ها خودش را سرگرم کرده بود.
بعد از آن به رسم مسجد محل نماز قضای یک روز خوانده می شد و من هم که دیدم پسر ساکت و آرام است ماندم تا نماز قضا هم بخوانم. امام جماعت نمازها را تند و تند می خواند و نماز قضای صبح و ظهر و عصر خوانده شد. در نماز قضای مغرب پسر شروع به حرف زدن کرد. بــــــــا خودش سوره ی نــــــاس می خواند، "ما مسلح به الله اکبریم، بر صف دشمنان حمله می بریم" می خواند. چند کلمــــه ی دیگر هم می گفت که فراموش کرده ام. در حال حرف زدن بود که نماز مغرب تمام شد و بلافاصله چند نفری از صف های جلو رویشان را به سمت ما برگردانده و صدای اعتراضشان بلند شد: "سسس... ساکت باش"، "حرف نزن نمیشنویم"، "چرا حرف میزنی؟" و ...
من هم که شاهد ناراحتی تعدادی بودم بلند شدم و پسر را برداشتم و بیرون آمدم تا باعث سلب آسایش دیگران نشوم و رضایت همه حاصل شود. ولی از این عکس العمل اطرافیان کمی ناراحت شدم، اقتضای سن بچه این است که نمی تواند بیکار بنشیند و با دیدن نماز خواندن دیگران او هم به وجد آمده، نماز می خواند و سوره می خواند اما با صدای بلند. نباید با این اعتراضات و تشرها بچه ها را از نماز و مسجد و ... گریزان کرد، فراری داد و خاطرات بدی را در ذهن آنان به یادگار گذاشت. اتفاقاً باید بچه ها را تشویق کنیم و به انها نشان دهیم که از حضور آنان در مسجد خوشحالیم و دوست داریم که آنها هم کنار ما نماز بخوانند. البته قبول دارم که بعضی از بچه ها واقعاً شیطنت های بدی می کند و دیگران از لحاظ جسمی و روحی از شر آنان در امان نیستند و کاملاً همه جا را به هم می ریزند. اما غنچه ی باز ما سرجایش نشسته بود و حواسش به کار خودش بود و تا آخر نماز حتی از جایش هم بلند نشد و به جز آن مواردی که گفتم سخنی نگفت، حرفهایش هم خوب و به دور از هر گونه بدی و زشتی و ... بود. چه خوب بود که ما کمی آستانه ی تحملمان را بالا میبردیم و بیشتر به اقتضاهای هر سنی توجه می کردیم و به درک کافی میرسیدیم. کودکان سرمایه های آینده اند و باید از همین الان آنها را ساخت و پرورش داد...
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۵:۵۸
مامان غنچه ی باز
پسر عادت دارد که شب ها معمولاً چند بار از خواب بیدار شده، در رختخوابش می نشیند و آب می خواهد. البته این عادت به یک نوع بازی هم تبدیل شده و هر شب قبل از اینکه بخوابد دم به دقیقه آب طلب می کند! "آب... آب" می گوید و باید لیوان آب را دستش داد. کمی می نوشد، لیوان را بر می گرداند و میخوابد. چند لحظه بعد دوباره می نشیند، آب می خواهد، لیوان آب را می گیرد، می خورد، بر می گرداند و می خوابد. و سه باره همین اتفاقات تکرار می شود و تکرار می شود و ...، تا بالاخره یا ذهنش به سوی چیز دیگری منحرف شود و موضوع از یادش برود و یا خوابش ببرد.
لحن و گفتار پسر در این موارد با خنده همراه است و با هر بار "آب" گفتن کلی می خندد و خودش هم می داند که تشنه اش نیست و این آب خواستن ها بازی است و فقط می خواهد مرا بلند کند تا لیوان را به دستش بدهم و بعد هم بگیرم. وقتی هم تشنه نیست به زور هم که شده یک قُلُپ آب را می خورد تا زحمت بلند شدن مرا به هدر نداده باشد!
دیروز صبح زود از خواب بیدار شد و آب خواست. لیوان آب را به دستش دادم، خندید، آب را خورد و خوابید. با لبخند روی لبش دانستم که این موقع صبح بازی اش گرفته و الآن است که دوباره بلند شود و آب بخواهد. حدسم درست بود و  چند لحظه بعد دوباره بلند شد و نشست، در حالی که خودش غش غش می خندید گفت: "نون...نون"
من که حسابی خنده ام گرفته بود و همراهیش کردم و کلی خندیدم. از حالا به بعد باید همراه لیوان آبی که بالای سرش می گذارم سفره ی نان را هم بیاورم تا آقا نصف شبی آب و نانشان مهیا باشد!
اما خداوکیلی پسر خیلی خوب و قانعی داریم! اگر در آن هنگام، از ما چلو بوقلمونی، مسما پلویی و ... می خواست چه؟
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۳۸
مامان غنچه ی باز
پروژه های عظیم ترک پستونک و ترک شیر هر دو به حول و قوه ی الهی با موفقیت انجام شدند که انشالله سر فرصت پستی را به آنها اختصاص داده و ماوقع را شرح خواهم داد. قدم بعدی "ترک پوشک" است که فکر کنم دشوارترین و سخت ترین مرحله باشد!
برای آغاز این مرحله کودک و مادر، هر دو، باید آمادگی لازم را دارا باشند؛ هم کودک باید به مرحله ای از رشد رسیده باشد که بتواند بر مثانه ی خود کنترل داشته باشد و هم مادر باید انرژی و اعصاب لازم  برای این مرحله را داشته باشد که من تا دیروز فکر میکردم من و پسر هر دو به این نقطه رسیده ایم و می توانیم آغازگر این پروژه باشیم!
١٠ صبح دیروز پسر از خواب بیدار شد و من پوشکش را باز کردم و با کلی صحبت و قصه و ... به او توضیح دادم که باید به دستشویی برود و دیگر داخل پوشکش کاری نکند. اما چون دستشویی داخل حیاط است و کمی هم سرد، فعلا کار را از داخل حمام شروع کردیم! دفعه ی اول که پسر ادرار خودش را دید ترسید و آن را قطع کرد. اما خدا را شکر دفعه های بعد این مشکل مرتفع شد. همان صبح پسر احساس دفع داشت اما داخل حمام کاری نمیکرد و تا بیرون می آمدیم می نشست تا کارش را بکند! و من بدو بدو او را دوباره داخل حمام میبردم. تا آنکه آقا بالاخره رضایت داد و بعد از یک ساعت و ربع(!) کارش را کرد. بماند که چون روز قبل هم شکمش کار نکرده بود چه بلایی سر حمام آمد و با چه مشقتی تمیزکاری کردم!
پسر روی لگن هم که اصلا نمی نشیند و با ابنکه مدتهاست با او کار می کنم که رویش بنشیند و کارش را بکند به هیچ وجه حاضر نیست و هنوز ننشسته، بلند می شود.
دفعات بعد هم که او را برای جیش کردن بردم کاری نمیکرد و بعدا که بیرون می آمدیم شلوارش را خیس میکرد. گذاشتم شلوارش را خیس کند تا بدی آن را حس کند و خودش هم در این زمینه کمک کند که متاسفانه اثری نداشت و از شلوار خیس هم بدش نیامد...
بعداز ظهر کاملا خسته شده بودم، هم از لحاظ جسمی برای این همه بدو بدو کردن و سرپا ایستادن با این پسر تپل سنگین وزن! و هم از لحاظ روحی که این همه با پسر مدارا کردم و لحظه ای لبخند و شعر و بازی و قصه را ترک نکردم و خم به ابرو نیاوردم، اما در نهایت قدمی به پیش نبردم... البته می دانم که چند ساعت واقعا وقت کمی است اما من دیگر توانایی لازم برای ادامه را نداشتم و حسابی کم آوردم!
خلاصه این که همان یک روز کافی بود تا بدانم که هیچ یک از ما، نه من و نه پسر، آمادگی لازم را نداریم و باید این مرحله ی مهم را به بعد موکول کنم شاید چند ماه دیگر...
خدا به همه ی مادران صبر جمیل عطا کند انشالله!!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۴ ، ۱۵:۲۲
مامان غنچه ی باز
اول اسفند ماه سال گذشته باید برای شرکت در آزمونی حاضر می شدم. آن روز هوا کاملاً بارانی بود و فاصله ی حوزه ی امتحانی هم از منزل ما دور و باید از این سر شهر به آن سر شهر می رفتم. پدر و پسر مرا همراهی کرده و با من به محل برگزاری آزمون آمدند. تعداد زیادی در آزمون شرکت کرده بودند و هوا هم کاملاً بارانی و سرد بود. جمعیت زیاد بود و جایی هم نبود که بتوان در آنجا نشست و از خیس شدن در امان بود. خیلی ها گوشه های دیوار یا زیر درختها ایستاده بودند تا زیر باران خیس نشوند.
تعداد افراد همراه شرکت کنندگان زیاد، هوا بارانی، سرپناه برای جلوگیری از خیس شدن کم و صندلی های محوطه همه پر بودند... پسر هم که صبح زود بیدار شده بود حسابی خوابش می آمد و در آن شرایط بی جایی هر لحظه امکان داشت بخوابد.
من که پدر و پسر را تنها گذاشتم و سر جلسه رفتم. اما هنگام امتحان همه ی حواسم به آنها بود که در این هوای بارانی و کمبود جا و خواب آلودگی پسر تپل سنگین وزن، الآن چه می کنند و چقدر شرایطشان سخت است! منتظر بودم که وقتی از سر جلسه بیرون آمدم آنها را با چهره ی اخمو و عصبانی و شاکی از شرایط موجود ببینم!
اما وقتی آزمون تمام شد و بیرون آمدم بر خلاف تصوراتم آنها کاملاً شارژ و سرحال بودند و در جواب من که می گفتم ببخشید حسابی خسته شدید، پدر گفت که به ما حسابی خوش گذشته و کلی سماق مکیده ایم! من هم هاج و واج که منظورشان چیست و مگر میشود در آن شرایط به آدم خوش بگذرد؟!
نگو که آقای نگهبان مهربان، دلش به حال آن دو سوخته بود و اتاق خودش را به طور اختصاصی در اختیارشان گذاشته بود! پسر کاملاً خوابش را کرده بود و بعد هم که بیدار شده بود کلی بازی کرده و در نهایت یک بسته سماق که گویا از غذای آقای نگهبان باقی مانده بود را کشف، و همه را خالی خالی خورده بود. سماق به دهان پسر حسابی مزه داده و هنوز هم که هنوز است عاشق سماق است و خالی خالی آن را می خورد. خدا پدر آقای نگهبان را بیامرزد!



سماق مکیدن


پسر در حال خوردن سماق:

سماق


سماق
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۱۷
مامان غنچه ی باز
صبح ها، خورشید از پشت شیشه ی مشجر آشپزخانه پیداست و مانند لامپی بزرگ و نورافشان محیط خانه را روشن می کند. غنچه ی باز ما هم متوجه این مطلب شده و می داند که این نوری که خانه را روشن می کند نور لامپ خانه ی خودمان نیست و نور از بیرون می آید.
چند روز پیش پرده را کنار زده بودم و خورشید کاملاً از پشت شیشه مشخص بود. محمدمهدی تا خورشید مات پشت شیشه را دید، بدو بدو آمد و با اشاره به پنجره گفت:"لامپ... نیگا... لامپ روشنه"
من هم به او توضیح دادم که این نور لامپ نیست که از پشت پنجره پیداست، این همان خورشید است که در آسمان می بینی و الآن چون خورشید را از پشت پنجره میبینی اینگونه است و این نور لامپ نیست. او هم از آن موقع به بعد می دانست که آن نور، خورشید است و به جای واژه ی "لامپ" از "خورشید" استفاده می کرد. حواسش بود و وقتی به آشپزخانه می آمد پشت پنجره دنبال خورشید می گشت. این مطلب را داشته باشید تا جریان امروز را بگویم.
امروز پسر وسط هال نشسته، اسباب بازیهایش را دور خودش جمع کرده و مشغول بازی بود که یک دفعه خانه تاریک شد. چندین ابر بزرگ و تیره جلوی خورشید را گرفتند و نور خورشید کم شد. محمدمهدی هم با اینکه سرگرم بازی بود اما کاملاً تاریکی و کم نوری ناگهانی اتاق را حس کرد. سرش را بلند کرد و کمی این ور و آن ور را نگاه کرد. بعد بدو بدو به آشپزخانه آمد و در حالی که انگشتانش به پنجره اشاره می کردند، داد کشید: "خاموش شد... خورشید خاموش شد!"
راست می گفت دیگر، خورشید خاموش شد!
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۰۶
مامان غنچه ی باز
بعد از مدت ها دوباره آمدم البته با دستی پر و نوشتنی های بسیار. غیبت این مدتم هم موجه بود و دلیل اصلی آن برمی گردد به خرابکاری جناب آقای غنچه ی باز!
بگذارید از اول داستان بگویم: من یک لپتاپ کوچولوی صورتی دخترانه(!) دارم که آقای پدر زحمت کشیده و در دوران دانشجوییی برایم خریدند. این لپتاپ با اینکه بسیار ظریف و سبک است و به خاطر ظرافت و زیبایی اش دوستانم آن را نازیلا(!) صدا میزدند، بسیار پرقدرت و مردانه برایم کار کرده و زحمت کشیده. تمام پایان نامه ام را با آن تایپ کرده و نوشته ام، چه برنامه های سنگینی که روی آن اجرا کرده ام و بیچاره ساعتها مشغول محاسبه بوده، اما خم به ابرو نیاورده و آخ نگفته است. واقعاً دمش گرم! من که از آن خیلی راضیم...
اما از وقتی که پسر پا به عرصه ی وجود نهاده، عرصه را بر نازیلایم تنگ کرده و لپ تاپ بیچاره از جایی نیست که نیفتاده باشد! روی تمام قسمتهایش انواع خش و زخم و رنگ رفتگی و ... وجود دارد. علاقه ی پسر به ایستادن روی آن هم که جای خود دارد:





 آقا حتی یک بار لپ تاپ بیچاره را 180 درجه باز کرده بود و رویش مقتدرانه چهارزانو زده بود! به همین خاطر یک قسمت از آن شکست ولی باز هم خیلی عالی به کارش ادامه داد و انگار نه انگار اتفاقی افتاده.
اما بالاخره هر چیز یک ظرفیتی دارد، ظرفیت نازیلا هم بالاخره تمام شد و یک بار بر اثر ضربه ی آقا، کار از کار گذشت و خراب شد. هرکاری هم کردیم درست نشد و من بدون لپ تاپ ماندم. آیپد و گوشی ام بود اما هیچ چیز لپ تاپ خودم نمی شود...
اما غیرت لپ تاپ عزیزم بیش از اینها بود و نگذاشت تنها بمانم. بعد از مدتی خودش خود به خود درست شد و ما هنوز در کار آن ماندیم که کجایش خراب بود و چطور درست شد واقعاً!؟
اما چندتا از دکمه هایش اتصالی دارد و نمی شود به خوبی با آن تایپ کرد، که این مشکل هم با صفحه کلید دیگری حل شد.
من در همینجا لازم میدانم از زحمات و ایثارگریهای لپ تاپ عزیزم تشکر کنم و بگویم که دوستش دارم و قدردان زحماتش هستم، امیدوارم از من رنجشی نداشته باشد و دوستانه در کنارم بماند...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۵۳
مامان غنچه ی باز
از وقتی که پسر بسیار کوچک بود تا همین حالا که برای خودش قد کشیده و مردی شده، همیشه سعی کرده ام وقتی گریه می کند و یا زمین می خورد سریعاً به سراغش نروم و بلندش نکنم و اجازه دهم تا خودش بلند شود، مگر اینکه خدایی نکرده بدجور زمین بخورد و دردش واقعی باشد. این کمک می کند تا هم نق زدن بیجا را یاد نگرفته و لوس نشود و هم بتواند روی پای خودش بایستد، برای هر اتفاق جزئی و کوچکی به دیگران تکیه نداشته و مستقل باشد.
چند ماه پیش من و پسر در جایی منتظر پدر بودیم و پسر داشت برای خودش بازی میکرد. چند تا خانم هم روی نیمکت مقابلمان نشسته بودند و با هم صحبت می کردند. پسر در حین بازی و بدو بدو کردن به زمین خورد و افتاد، حواسم به او بود و متوجه شدم که چیزی نیست و زمین خوردنش خطرناک نبود و اتفاق مهمی نیفتاده. با دست و لبخند اشاره کردم که بلند شو و او هم بدون هیچ گریه و نق زدنی بلند شد و انگار نه انگار اتفاقی افتاده و به بازی اش ادامه داد. اما بشنوید از آن خانم ها که وقتی فهمیدند من مادر این پسر زمین خورده هستم کاسه ی داغتر از آش شده و کلی اخم و تخم کردند و غر زدند که: اِه اِه! وااای! چه مادر بی خیالی! بچه با صورت خورده زمین عین خیالش هم نیست! واای! چقدر بی خیال!
خلاصه به بی خیالی هم متهم شدیم رفت! یه مادر بد و بی خیال و نامهربون!
حالا که پسر بزرگتر شده وقتی حین بازی یا بدو بدو و ... مصدوم(!) شود اگر موضوع جدی باشد و دردش بگیرد گریه می کند و عضو آسیب دیده را طوری نگه می دارد که هر کس از ده فرسخی هم ببیند متوجه میشود که این عضو الان در حال درد(!) است و اگر هم که اتفاق مهمی نباشد چیزی نمی گوید اما در هر دو صورت باید بیاید تا عضو آسیب دیده را بوسیده و آن را غرق ماچ و بوسه کنیم تا دردش تسکین یابد و خوب شود. فرقی هم نمی کند کجایش درد بگیرد سرش، دستش، پایش، شکمش! دیروز بادام زمینی سرکه ای می خورد که بدجوری تیز بود و با هر کدام که درون دهانش می گذاشت دهانش بد جور ترش می شد. من هم باید به ازای هر بادام زمینی یک بار دهانش را می بوسیدم تا ترشی و تیزی اش رفع شده و برای ورود دانه ی بعدی بادام زمینی آماده باشد! آخر مگر مجبوری این بادام زمینی ها را بخوری پسر جان!؟
پسر عاشق فلفل دلمه و پیاز خام است و هر جا این دو را ببیند سریع ترتیبش را می دهد. چند شب پیش هم املت داشتیم و مخلفاتش شامل هر دوی این مواد بود و پسر خوشحال، اول ترتیب همه ی فلفل ها را داد و سپس به سراغ پیاز رفت. اما از قضا، پیاز فوق العاده تند و تیزی بود و خوردن همان و سوختن هم همان! بد جوری سوخت و حسابی زبانش را آتش زد! چیزی هم نمی خورد که تندیش فروکش کند و التهابش کم شود. پسر با همان حال آمد بغل من و در حالی که گریه میکرد هی زبانش را در می آورد و منظورش این بود که زبانش را ببوسم. من هم هر بار زبانش را می بوسیدم تا اینکه بالاخره این بوسه ها اثر خودش را گذاشت و پسر با لب خندان و زبانی شیرین(!) بلند شد و رفت سراغ بقیه ی شامش...
ای کاش درد و رنج همه ی انسان ها اینگونه تمام میشد و از بین میرفت. کسی غم و ناراحتی که نداشت هیچ، مهر و محبت هم بین انسانها زیاد میشد!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۴۷
مامان غنچه ی باز

"خطرناکه" از اولین کلمه هایی بوده که پسر در طول دوران زندگیش یاد گرفته و وقتی هر چیز خطرناکی را می بیند دستش را بالا آورده و در حالی که فقط انگشت اشاره اش باز است، دستش را تکان داده و می گوید:"خَطَنّاچِه"

وقتی مداد یا خودکار در دست دارد و با آنها شروع به ورجه وورجه می کند به او می گویم: "خطرناکه، میره تو چشمت، بذارش زمین بعد بازی کن". او هم یاد گرفته و قبل از اینکه من بگویم می گوید: "خَطَنّاچِه...چِشمت"

چند روز پیش سعی میکرد دوشاخه را به پریز بزند که واکنش نشان دادم و با حرکت دستم گفتم خطرناکه. او هم پیش دستی کرد و قبل از اتمام حرف من، دستش را تکان داد و گفت: "خَطَنّاچِه... چِشمت"

عزیزکم فکر می کند هر چیزی که خطرناک است ممکن است برود به چشمش!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۲۵
مامان غنچه ی باز

درون آشپزخانه بودم و سرم به کار خودم گرم بود. پسر هم داشت برای خودش بازی می کرد و کاری به کار من نداشت، من هم کاری به کارش نداشتم! تا اینکه آمد و روی مبل ایستاد و از روی اُپن رو به من کرد و با لبخندی ملیح فریاد زد:"ووووووووووووووووووووووووووش، از دست تو"

خنده ام گرفته بود شدید، ادای مرا در می آورد و حرف خودم را به خودم تحویل می داد! وووووووووووووووش از دست تو پسر....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۲۲
مامان غنچه ی باز
تنها 20 روز دیگر تا تولد دوسالگی غنچه ی باز مانده و شمارش معکوس برای از شیر گرفتن او نیز شروع شده است. در این چند روزه سعی بسیاری نموده ام تا او را برای این رخداد عظیم(!) آماده کنم و این اتفاق، ناگهانی و یک دفعه نباشد. با پسر صحبت کرده و به او گفتم که اگر زیاد و زود به زود شیر بخورد، شیر بدمزه و تند می شود، اگر می خواهد شیر همیشه خوشمزه باشد نباید زیاد بخورد. اوایل که اصلاً برای حرفهایم تره هم خورد نمی کرد و عین خیالش نبود و فکر نمی کرد شیر به این خوشمزگی روزی تلخ شود! اما با توسل به فلفل این اتفاق افتاد و شد آنچه نباید می شد ...
پسر تا شیر خواست دوباره حرفهایم را تکرار کردم و بعد به او اجازه دادم تا شیر بخورد. شیر خوردن همان و سوختن همانا! شروع کرد به گریه کردن و این مورد بدجور به او برخورده و حسابی ناراحتش کرده بود. اگر نگویید که چه مادر بدجنسی هستم، باید بگویم یکی دوبار دیگر هم همین کار را کردم و پسر فهمید حرفهایم جدی است و شوخی نمی کنم! حالا هر وقت شیرمی خواهد تا به او می گویم که هنوز زود است و تازه شیر خورده ای و الآن شیـــــر تند است، نق می زند، از خیرش می گذرد و کنار می رود. این اتفاق گام بزرگی بوده در ترک شیر و موفق شدم شیر خوردن روزانه ی او را از حدود 20 بار به 5 بار کاهش دهم... . پیشرفت بزرگی است، نه؟
خوشحالم که کم کم دارم موفق می شوم که پسر را از شیر بگیرم و او کاملاً مستقل می شود، دیگر شیر خوردنهای مکررش کلافه ام نمی کند و مدام به من نمی چسبد و نق نمی زند! اما حس بدی دارم، انگار پاره ی تنم دارد از من جدا می شود و عزیزترینم را از من می گیرند و دیگر نمی توانم به او نزدیک باشم، غم بزرگیست! مخصوصاً دفعه ی اولی که چند ساعتی شیر نخورد واقعاً به من خیلی سخت گذشت و غمگین بودم، او کنارم بود اما حس می کردم فاصله میانمان بسیار است و از هم خیلی دوریم!
این را هم بگویم که اراده ی پسر بسیار قوی است و همانگونه که در پست های قبل اشاره کرده ام غرور خاصی دارد. من همیشه در اختیار او هستم و هر وقت اراده کند می تواند خودش لباسم را بالا بزند و شیر بخورد. اما وقتی به او اجازه ی شیر خوردن ندهم عمراً شیر بخورد! نه این که نگذارم، نه! فقط اجازه ی لفظی نمی دهم. اما همین عدم اجازه ی لفظی او را از شیر خوردن منع می کند. پسر در این مواقع حتی سینه را هم به دهان می گیرد اما نمیمکد و شیر نمیخورد، حتی ممکن است گریه کند و شیر بخواهد اما سرش برود شیر نمی خورد...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۳۰
مامان غنچه ی باز
پسر در حال شیر خوردن است. برای اینکه کم کم به او بفهمانم که دیگر باید کمتر شیر بخورد کلی قربان صدقه اش می روم و می گویم: گل پسر من دیگه بزرگ شده، برای خودش مردی شده، دیگه کم کم باید ریش و سیبیلش دربیاد. پس دیگه باید کمتر شیر بخوره در عوض غذا بیشتر بخوره.
پسر در حالی که هنوز هم به شیر خوردنش ادامه می دهد می گوید: جالب بود!!!!!!
یعنی انگار نه انگار! سخنانم به منزله ی داستانی بیش نبود.....
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۳ ، ۱۶:۰۲
مامان غنچه ی باز
گل پسر ما در این مدت پیشرفت های خوبی داشته و کم کم دارد برای خودش مردی می شود!
پسر می تواند از یک تا بیست را هم به فارسی و هم به انگلیسی بشمارد. البته بعضی از اعداد را گاهی جا می اندازد و فراموش می کند. این شمردن اعداد بیشتر در هنگام تاب بازی اتفاق می افتد و با هر رفت و برگشتی پسر می شمارد. البته او در این سن معنای اعداد و هدف شمردن را درک نمی کند و فقط ترتیب آنها را بلد است! طرز بیان این اعداد هم برای خودش حکایتی دارد، مخصوصاً آن "ایلِوِن" و "تواِلو" گفتن پسر که قند در دل آدم آب می کند...
پسر چهار رنگ آبی، قرمز، سبز و زرد را به خوبی می شناسد و به هرچیزی که شامل این رنگ ها باشد اشاره کنیم رنگ آن را به درستی می گوید. رنگ های نارنجی، سیاه، سفید، طوسی، صورتی و بنفش را هم تا حدودی تشخیص می دهد اما هنوز صد در صد نیست و گاهی اوقات اشتباه می کند. البته معمولاً وقتی از درستی رنگی مطمئن نباشد چیزی نمی گوید و فقط "اِ اِ" می کند تا رنگ را بگویم و او تکرار کند.
علاقه ی او به پارک و بازی در آن نسبت به قبل خیلی بیشتر شده و حداقل یک ساعت و نیم باید بازی کند تا رضایت دهد که به خانه باز گردیم. از این مدت یک ساعت و نیم هم یک ساعت و ربع را باید تاب بازی کند! سرسره بازی را هم به طور کامل یاد گرفته، خودش از پله ها بالا می رود و روی سرسره می نشیند و سر می خورد و پایین می آید. گاهی اوقات هم به جای سر خوردن هوس می کند از پله ها بازگردد و پایین بیاید. این اواخر هم که از خود سرسره بالا می رود...
حافظه ی پسر نسبت به قبل بیشترین پیشرفت را داشته و اتفاقات و چهره ها به خوبی در ذهنش می ماند. قبلاًً عمو و زن عمو که آنها را حداقل هفته ای یک بار می دید فراموش می کرد و در هر ملاقاتی باید آنها را معرفی می کردیم تا کم کم یخ پسر باز شود و آشنایی بدهد! اما الآن که بزرگتر شده و حافظه اش بیشتر یاری می کند، خودش "عمو عمو"گویان به استقبال آنها می رود و در را برایشان باز می کند!
چند هفته قبل هم که بابابزرگ و مامان بزرگش مهمانمان بودند  با اینکه یکی دوماه بود آنها را ندیده بود "آجاقون"(آقاجون از زبان پسر) و ماشینش را به خوبی به یاد داشت و در بدو ورودشان او را مجبور کرد که با هم به کوچه رفته و ماشین بازی کنند!
این روزها علاقه ی پسر به شعر و مخصوصاً داستان بیشتر شده و از داستان استقبال خوبی می کند. اما هنوز مفهوم خیلی از داستــــانها را به درستی درک نمی کند و باید قصه ی بسیار ساده ای را برایش بگویم تا با آن ارتباط برقرار کند و مفهومش را به درستی متوجه شود.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۳ ، ۱۵:۱۴
مامان غنچه ی باز
نزدیک اذان می شویم و تلویزیون روشن است و مقام معظم رهبری در حال دعا کردن هستند. غنچه ی باز انگشت اشاره اش را به سمت تلویزیون دراز کرده و می گوید:"آقا"، سپس رو به من کرده و می گوید:"گوش بدیم"، ساکت می شود که یعنی دارد گوش می دهد. چند لحظه بعد صــــدای اذان که بلند شد، داد می زند:"اذاااااان" و می رود جلوی تلویزیون می نشیند و محو تماشا می شود.
در حال وضو گرفتنم که متوجه می شوم پسر هم ادای من را در می آورد و دستانش را روی ساعدش می کشد و سپس مسح پا را هم انجام می دهد و انگشتانش را روی پاهایش می کشد. به قربانش بروم پسرم را که این همه دلبری می کند و عزیز است. با هم می رویم تا نماز بخوانیم باز داد میزند:"نماز بخونیم". سجاده را بر میدارد و خودش به خودش می گوید:"پَن تُن" و سعی می کند تا آن را پهن کند. سجاده که پهن شد بلند شده و دستانش را تا گوشهایش بالا می آورد و بعد آن را با حالت شل و ولی می اندازد و می گوید:"اَبَّر". پس از تکبیرةالاحرام و قامت بستن نمازش می رود دنبال بازی! تا دوباره نماز یادش آمده و بیاید رکوع و سجود را انجام بدهد و بگوید:"حَمدِه". ذکر قنوتش را هم که معمولاً هنگام بازی و خارج از نماز می خواند:"رَبَّنا آتِنا" و گاهی اوقات "حَسَنَه".
تسبیح دستم است و در حال گفتن تسبیحات حضرت زهرا(س) هستم. تسبیح را از دستانم می کشد و در دستانش می گیرد و خودش ذکر می گوید:"اَبَّر، سِبَّ الله، حمدِالله". چند ذکر می گوید و تسبیح را هم جایی می اندازد و باز می رود دنبال بازیش...
گل پسر صلوات هم می فرستد: "مَمَّد...مَمَّد". آن فاصله ی بین دو مَمَّد را کمی" اِ اِ" میگوید و می کشد که یعنی دارد کلمات دیگر صلوات را ادا می کند. گاهی هم به جای دو "محمد" چند بار می گوید تا صلواتش تکمیلِ تکمیل شود.

چندین روز قبل پسر کلمه ای را بر زبان می آورد که نمیدانستیم منظورش چیست و چه می گوید، می گفت:"هُصَّمَد". چند روزی گذشت و ما همچنان ناکام در فهمیدن معنای این کلمه! تا خودش کمکمان کرد و  آن را کامل کرد و آیه ی قبلیش را هم خواند: "اَحَد، هُصَّمَد" . بله! پسر عزیزم سوره ی توحید را می خواند...
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۳ ، ۱۵:۳۲
مامان غنچه ی باز
نحوه ی رفتار با کودک واقعاً نکات زیادی دارد و شیوه ی صحیح را دانستن و آن را انجام دادن مشکل است و باید بسیار ریزبین و دقیق بود. چند روز پیش پسر گریه می کرد و شیر می خواست و  همانطور که در جریانید در راستای از شیر گرفتنش سعی می کنم زیادی به او شیر ندهم. دراین گونه موارد باید دست به دامن پدر شد و از او کمک خواست! بنابراین پدر و پسر رفتند سراغ تاب بازی و پسر هم خوشبختانه شیر یادش رفت. دقایقی بعد تلفن پدر زنگ زد و جای من و پدر در تاب بازی عوض شد و پسر با دیدن من فیلش یاد هندوستان کرد و دوباره بنای گریه را گذاشت. هیچ رقمی هم ساکت نمی شد. او را درون اتاق بردم تا پدر راحت با تلفن صحبت کند و سر و صدایی برایش نداشته باشیم. پسر را روبرویم گذاشتم و با حالت محکم و جدی و بدون خنده به او گفتم که گریه کردن کار خوبی نیست و من گریه کردن را دوست ندارم. باید به حرف پدر و مادرش گوش دهد و هر چه به او گفتیم بگوید"چشم" و آن را انجام دهد، الآن هم باید ساکت باشد و گریه نکند. فکر نمیکردم این صحبت ها حالا و در این سن اثر زیادی داشته باشد و پسر هنوز کوچک است و شاید معنی این حرفها را درست نفهمد. اما در کمال ناباوری پسر در حالی که کاملاً به من توجه می کرد سریع ساکت شد. به او گفتم بنشیند او فوری نشست و گفت "چَشب"! مبهوت مانده بودم واصلاً باور نمی کردم که اینقدر سریع جواب دهد، اما خوشبختانه این حرفها فوری اثر کرد. منم که خوشحال شده بودم خنده ام گرفت و کاری که نباید می شد شد و پسر خنده ی مرا دید و دوباره شروع کرد به گریه کردن. این خنده ی آخری کار را خراب کرد.
اتفاقاً دیروز هم که منزل عمه مهمان بودیم هم، چنین اتفاقی افتاد و با صحبت های من پسر آرام شد و گریه اش قطع شد و شروع به بازی کرد. چند لحظه بعد که با خنده ی اطرافیان مواجه شد دوباره شروع به گریه کرد. این خنده ی نهایی باید کاملاً حذف شود که احساس بدی به پسر ندهد.
نکته ی جاــــلب این که بعد از آن ماجرا تا پسر خودش سر و صدایی می کند و داد می زند فوراً انگشت اشاره اش را روی لبش گذاشته و می گویـــد: "سسسسس، ساتِت!"
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۳ ، ۱۵:۵۲
مامان غنچه ی باز

آخرین روز مردادماه سال جاری به اتفاق دایی غنچه ی باز که مهمان ما بودند به پارک آب و آتش رفتیم. البته بهتر است بگویم پارک آب تنها، ما که آتشش را ندیدیم. منتظر شدیم تا شب از راه برسد و شاهد فوران شعله های آتش هم باشیم اما متاسفانه خبری نشد و ما از دیدن این پدیده بی نصیب ماندیـــــــم! نمی دانم شانس ما بود یا چون آخر ماه بود کارت سوختشان ته کشیده بود و یا شاید هم قبض گاز را نپرداخته بودند!؟ هر چه بود که دیدنش قسمت ما نشد...

غنچه ی باز که حسابی آب بازی کرد و دلی از عزا درآورد. آنقدر ذوق کرد که نگو! ولی از طرفی کمی هم می ترسید که آب مستقیم رویش بریزد، می دوید میان فواره ها اما خیلی جلو نمی رفت.




همین که کمی آب رویش می ریخت فوری فرار می کرد. اگر فقط کمی آب رویش می پاشید که با حالت خندان فرار می کرد و گرنه گریه کنان در می رفت.

این وسط کنجکاوی پسر حسابی گل کرده بود، هم می خواست بداند پچه ها چگونه بازی می کنند و هم اینکه این آبها از کجا بیرون می آیند. چراغ های رنگی اطراف هم که حسابی توجهش را جلب کرده بودند.




تجربه ی خوبی بود و به پسر حسابی خوش گذشت اما عین موش آب کشیده شده بود، خیس خیس...



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۳ ، ۱۵:۱۲
مامان غنچه ی باز

کم کم دو سال پسر دارد تمام می شود و وقت آن است که او را از شیر بگیرم. سعی می کنم که به او کمتر شیر بدهم تا موقع گرفتن شیر، زیاد به هردویمان سخت نگذرد، اما به علت کمبود فامیل(!) و درد غربت تا حالا که زیاد موفق نبوده ام. تنها موفقیتم این است که در چند شب اخیر پسر بدون شیر خوردن خوابیده، چون همیشه باید در حال مکیدن و خوردن شیر می خوابید. اما الآن شیرش را تمام و کمال می خورد و بعد خودش می خوابد.

البته خوابیدن او هم داستانی دارد. مدام جا عوض می کند، از روی تشک خودش به روی تشک ما، از روی تشک ما روی فرش، از روی فرش هم که به شمال و جنوب و شرق و غرب خانه سری می زند و هر دفعه هم در جایی خوابش می برد و بعد از اینکه خوابید باید بروم او را سر جایش بگذارم. این وول خوردن ها از یک طرف، صحبت های هنگام خواب هم از یک طرف! پسر موقع خواب کل حوادث و ماجراهای روزانه اش یادش آمده و از هر کدام کلمه ای را بلند به زبان می آورد، گاهی برای خودش آواز می خواند، جدیداً هم که صلوات یاد گرفته و بلند بلند صلوات می فرستد.

دیشب هم مثل چند شب اخیر، مدام جابجا می شد و تغییر حالت می داد. من هم خوابم نمی آمد و چشمهایم را بسته بودم و حس خواب گرفته بودم تا شاید خواب زودتر به سراغم بیاید، کم کم داشتم موفق میشدم و چشمانم سنگین شده بود که پسر بلند بلند گفت: "قُزمیت، قُزمیت" و این کلمه را پشت سر هم تکرار میکرد. خیلی خنده ام گرفته بود و نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم که صدایم در نیاید. پسر اگر متوجه میشد که بیدارم دیگر نمی خوابید و می خواست بازی کند. این کلمه در آن موقع شب!؟

راستش این کلمه ماجرا دارد، پدر غنچه ی باز دیروز سیستم عامل جدیدی روی لپ تاپش نصب کرد به نام "یوزمیت" (yosemite - بخوانید yoh-sem-i-tee) و وقتی من و پدر درباره ی یوزمیت صحبت می کردیم چند بار به جای آن از کلمه ی قُزمیت استفاده کردیم و خندیدیم. پسر هم همان را گرفته و شب به عنوان خاطرات روزانه اش آن را مرور کرده و نوای "قزمیت قزمیت" سر داده بود. بعد از این قزمیت ها، چند بار هم "تاب بازی" را تکرار کرد و آن ور پدرش، روی فرش خوابش برد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۳ ، ۱۵:۱۰
مامان غنچه ی باز
فیلم زیر مربوط به روز دوم شهریور ماه 93 است که برای پسر یک جفت دمپایی خوشکل آبی پلاستیکی خریدیم و نمی دانید که او چقــــــدر از دیدن و پوشیدن آن ها ذوق و پایکوبی(!) کرد و احساسات به خرج داد. نمی دانم اگر کفش سیندرلا را برایش می آوردیم چه می کرد واقعاً!؟
از آنجایی که من از شنیدن کلمات و سخنان گل پسر بسیار خوشحال شده و بال در می آورم و ریز به ریز کلمات و نکات گرامری(!) زبان ایشان را به گوش جان شنیده و همه را از بر می کنم نکته ای را باید خدمتتان عرض کنم، تا هم رفع ابهام گفته ی پسر در فیلم شود و هم خودم این نکته ی گرامری را بعداً فراموش نکنم. آن اوایل که پسر کم کم می خواست زبان باز کند(!) و حرف بزند کلماتی که در آنها "مْ" و "پ" پشت سر هم بودند را به گونه ای ادا می کرد که "پ" حذف شده و در عوض "م" مشدّد می شد. مانند "دمپایی" که به "دمّایی" و یا "شامپو" که به "شامّو" تبدیل می شد، در واقع "قلب به میم" می کرد (البته ورژن فارسی آن). این پسر ما از همین ابتدا زبان شناس است و طبق اصول و قاعده حرف می زند...





** اگر قادر به مشاهده ی قیلم نیستید لطفاً از یک مرورگر دیگر استفاده کنید.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۳ ، ۱۵:۰۳
مامان غنچه ی باز

آقای غنچه ی باز به آشپزخانه علاقه ی بسیاری دارد، بحث شکم از یک طرف و بحث عجایب آشپزخانه ای است دیگر! پسر از وقتی توانست چهار دست و پا حرکت کند اولین جایی که به آن سرک می کشید و کنجکاوی می کرد آشپزخانه بود. عاشق کابینت و مخصوصاً وسایل داخل آن، لباسشویی، اجاق گاز، یخچال و کلاً هرچیزی که در آشپزخانه قرار دارد. خاطره های آشپزخانه ای(!) از پسر بسیار است، اما این یکی از آن خرابکاریهای تکِ پسر است!

درب گرمخانه ی فر ما مشکل دارد و نمی شود آن را محکم بست، با کوچکترین اشاره ای هم باز می شود. غنچه ی باز با آزمایش(!) این مورد را دریافته و کاملاً بر آن واقف بود. اولین کاری که در بدو ورود به آشپزخانه انجام می داد این بود که به سراغ گرمخانه ی فر رفته و آن را باز می کرد و هر چه دم دستش بود آنجـــا می گذاشت و بعد در را می بست و می رفت سراغ بقیه ی کاهایش! چیزی هم که همیشه در خانه ی ما فراوان است و روزگاری به عنوان اسباب بازی پسر هم به شمار می رفت "بطری دلستر" بود. من همیشه باید از درون گرمخانه چندین عدد بطری پلاستیکی دلستر در می آوردم.

یک روز قصد پختن کیک داشتم و اول از همه فر را روشن کردم. البته قبل از آن گرمخانه را بازدید کردم و قوطی دلستر را که پسر آنجا گذاشته بود بیرون آوردم و بعد به کارم ادامه دادم. غنچه ی باز هم به آشپزخانه آمد و با کابینت ها سرگرم شد. هر دویمان مشغول کارمان بودیم که ناگهان صدای انفجار مهیبی(!) بلند شد. صدا واقعاً بلند بود و به هیچ وجه انتظار چنین صدایی را درون خانه نداشتم. پسر حسابی مات و مبهوت شده بود و البته من هم همین طور. چند لحظه گذشت تا به ذهنم رسید که این صدا از کجاست!





آقا از غفلت من استفاده کرده و دوباره بطری ها را درون گرمخانه قرار داده بود و خودتان می توانید بقیه ی داستان را حدس بزنید...

قسمت گردن بطری و همچنین زیر بطری هر دو بر اثر حرارت فر ذوب شده و پف کرده بود و همان طور که در عکس مشخص است در نهایت، ته بطری ترکید! این ترکیدن واقعاً صدای خیلی بلندی داشت. خودم اصلاً فکر نمی کردم ترکیدن بطری همچین صدای بلندی داشته باشد ولی جنبش مولکولی گاز و حرارت و انبساط و ... کار خودشان را کردند و زهره ی من و پسر را هر دو با هم بردند!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۳ ، ۱۶:۰۶
مامان غنچه ی باز