پسر در حالی که هنوز هم به شیر خوردنش ادامه می دهد می گوید: جالب بود!!!!!!
یعنی انگار نه انگار! سخنانم به منزله ی داستانی بیش نبود.....
آخرین روز مردادماه سال جاری به اتفاق دایی غنچه ی باز که مهمان ما بودند به پارک آب و آتش رفتیم. البته بهتر است بگویم پارک آب تنها، ما که آتشش را ندیدیم. منتظر شدیم تا شب از راه برسد و شاهد فوران شعله های آتش هم باشیم اما متاسفانه خبری نشد و ما از دیدن این پدیده بی نصیب ماندیـــــــم! نمی دانم شانس ما بود یا چون آخر ماه بود کارت سوختشان ته کشیده بود و یا شاید هم قبض گاز را نپرداخته بودند!؟ هر چه بود که دیدنش قسمت ما نشد...
غنچه ی باز که حسابی آب بازی کرد و دلی از عزا درآورد. آنقدر ذوق کرد که نگو! ولی از طرفی کمی هم می ترسید که آب مستقیم رویش بریزد، می دوید میان فواره ها اما خیلی جلو نمی رفت.
همین که کمی آب رویش می ریخت فوری فرار می کرد. اگر فقط کمی آب رویش می پاشید که با حالت خندان فرار می کرد و گرنه گریه کنان در می رفت.
این وسط کنجکاوی پسر حسابی گل کرده بود، هم می خواست بداند پچه ها چگونه بازی می کنند و هم اینکه این آبها از کجا بیرون می آیند. چراغ های رنگی اطراف هم که حسابی توجهش را جلب کرده بودند.
تجربه ی خوبی بود و به پسر حسابی خوش گذشت اما عین موش آب کشیده شده بود، خیس خیس...
کم کم دو سال پسر دارد تمام می شود و وقت آن است که او را از شیر بگیرم. سعی می کنم که به او کمتر شیر بدهم تا موقع گرفتن شیر، زیاد به هردویمان سخت نگذرد، اما به علت کمبود فامیل(!) و درد غربت تا حالا که زیاد موفق نبوده ام. تنها موفقیتم این است که در چند شب اخیر پسر بدون شیر خوردن خوابیده، چون همیشه باید در حال مکیدن و خوردن شیر می خوابید. اما الآن شیرش را تمام و کمال می خورد و بعد خودش می خوابد.
البته خوابیدن او هم داستانی دارد. مدام جا عوض می کند، از روی تشک خودش به روی تشک ما، از روی تشک ما روی فرش، از روی فرش هم که به شمال و جنوب و شرق و غرب خانه سری می زند و هر دفعه هم در جایی خوابش می برد و بعد از اینکه خوابید باید بروم او را سر جایش بگذارم. این وول خوردن ها از یک طرف، صحبت های هنگام خواب هم از یک طرف! پسر موقع خواب کل حوادث و ماجراهای روزانه اش یادش آمده و از هر کدام کلمه ای را بلند به زبان می آورد، گاهی برای خودش آواز می خواند، جدیداً هم که صلوات یاد گرفته و بلند بلند صلوات می فرستد.
دیشب هم مثل چند شب اخیر، مدام جابجا می شد و تغییر حالت می داد. من هم خوابم نمی آمد و چشمهایم را بسته بودم و حس خواب گرفته بودم تا شاید خواب زودتر به سراغم بیاید، کم کم داشتم موفق میشدم و چشمانم سنگین شده بود که پسر بلند بلند گفت: "قُزمیت، قُزمیت" و این کلمه را پشت سر هم تکرار میکرد. خیلی خنده ام گرفته بود و نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم که صدایم در نیاید. پسر اگر متوجه میشد که بیدارم دیگر نمی خوابید و می خواست بازی کند. این کلمه در آن موقع شب!؟
راستش این کلمه ماجرا دارد، پدر غنچه ی باز دیروز سیستم عامل جدیدی روی لپ تاپش نصب کرد به نام "یوزمیت" (yosemite - بخوانید yoh-sem-i-tee) و وقتی من و پدر درباره ی یوزمیت صحبت می کردیم چند بار به جای آن از کلمه ی قُزمیت استفاده کردیم و خندیدیم. پسر هم همان را گرفته و شب به عنوان خاطرات روزانه اش آن را مرور کرده و نوای "قزمیت قزمیت" سر داده بود. بعد از این قزمیت ها، چند بار هم "تاب بازی" را تکرار کرد و آن ور پدرش، روی فرش خوابش برد...