چند ماه پیش من و پسر در جایی منتظر پدر بودیم و پسر داشت برای خودش بازی میکرد. چند تا خانم هم روی نیمکت مقابلمان نشسته بودند و با هم صحبت می کردند. پسر در حین بازی و بدو بدو کردن به زمین خورد و افتاد، حواسم به او بود و متوجه شدم که چیزی نیست و زمین خوردنش خطرناک نبود و اتفاق مهمی نیفتاده. با دست و لبخند اشاره کردم که بلند شو و او هم بدون هیچ گریه و نق زدنی بلند شد و انگار نه انگار اتفاقی افتاده و به بازی اش ادامه داد. اما بشنوید از آن خانم ها که وقتی فهمیدند من مادر این پسر زمین خورده هستم کاسه ی داغتر از آش شده و کلی اخم و تخم کردند و غر زدند که: اِه اِه! وااای! چه مادر بی خیالی! بچه با صورت خورده زمین عین خیالش هم نیست! واای! چقدر بی خیال!
خلاصه به بی خیالی هم متهم شدیم رفت! یه مادر بد و بی خیال و نامهربون!
حالا که پسر بزرگتر شده وقتی حین بازی یا بدو بدو و ... مصدوم(!) شود اگر موضوع جدی باشد و دردش بگیرد گریه می کند و عضو آسیب دیده را طوری نگه می دارد که هر کس از ده فرسخی هم ببیند متوجه میشود که این عضو الان در حال درد(!) است و اگر هم که اتفاق مهمی نباشد چیزی نمی گوید اما در هر دو صورت باید بیاید تا عضو آسیب دیده را بوسیده و آن را غرق ماچ و بوسه کنیم تا دردش تسکین یابد و خوب شود. فرقی هم نمی کند کجایش درد بگیرد سرش، دستش، پایش، شکمش! دیروز بادام زمینی سرکه ای می خورد که بدجوری تیز بود و با هر کدام که درون دهانش می گذاشت دهانش بد جور ترش می شد. من هم باید به ازای هر بادام زمینی یک بار دهانش را می بوسیدم تا ترشی و تیزی اش رفع شده و برای ورود دانه ی بعدی بادام زمینی آماده باشد! آخر مگر مجبوری این بادام زمینی ها را بخوری پسر جان!؟
پسر عاشق فلفل دلمه و پیاز خام است و هر جا این دو را ببیند سریع ترتیبش را می دهد. چند شب پیش هم املت داشتیم و مخلفاتش شامل هر دوی این مواد بود و پسر خوشحال، اول ترتیب همه ی فلفل ها را داد و سپس به سراغ پیاز رفت. اما از قضا، پیاز فوق العاده تند و تیزی بود و خوردن همان و سوختن هم همان! بد جوری سوخت و حسابی زبانش را آتش زد! چیزی هم نمی خورد که تندیش فروکش کند و التهابش کم شود. پسر با همان حال آمد بغل من و در حالی که گریه میکرد هی زبانش را در می آورد و منظورش این بود که زبانش را ببوسم. من هم هر بار زبانش را می بوسیدم تا اینکه بالاخره این بوسه ها اثر خودش را گذاشت و پسر با لب خندان و زبانی شیرین(!) بلند شد و رفت سراغ بقیه ی شامش...
ای کاش درد و رنج همه ی انسان ها اینگونه تمام میشد و از بین میرفت. کسی غم و ناراحتی که نداشت هیچ، مهر و محبت هم بین انسانها زیاد میشد!