غنچه ی باز

غنچه ی باز
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

از وقتی که پسر بسیار کوچک بود تا همین حالا که برای خودش قد کشیده و مردی شده، همیشه سعی کرده ام وقتی گریه می کند و یا زمین می خورد سریعاً به سراغش نروم و بلندش نکنم و اجازه دهم تا خودش بلند شود، مگر اینکه خدایی نکرده بدجور زمین بخورد و دردش واقعی باشد. این کمک می کند تا هم نق زدن بیجا را یاد نگرفته و لوس نشود و هم بتواند روی پای خودش بایستد، برای هر اتفاق جزئی و کوچکی به دیگران تکیه نداشته و مستقل باشد.
چند ماه پیش من و پسر در جایی منتظر پدر بودیم و پسر داشت برای خودش بازی میکرد. چند تا خانم هم روی نیمکت مقابلمان نشسته بودند و با هم صحبت می کردند. پسر در حین بازی و بدو بدو کردن به زمین خورد و افتاد، حواسم به او بود و متوجه شدم که چیزی نیست و زمین خوردنش خطرناک نبود و اتفاق مهمی نیفتاده. با دست و لبخند اشاره کردم که بلند شو و او هم بدون هیچ گریه و نق زدنی بلند شد و انگار نه انگار اتفاقی افتاده و به بازی اش ادامه داد. اما بشنوید از آن خانم ها که وقتی فهمیدند من مادر این پسر زمین خورده هستم کاسه ی داغتر از آش شده و کلی اخم و تخم کردند و غر زدند که: اِه اِه! وااای! چه مادر بی خیالی! بچه با صورت خورده زمین عین خیالش هم نیست! واای! چقدر بی خیال!
خلاصه به بی خیالی هم متهم شدیم رفت! یه مادر بد و بی خیال و نامهربون!
حالا که پسر بزرگتر شده وقتی حین بازی یا بدو بدو و ... مصدوم(!) شود اگر موضوع جدی باشد و دردش بگیرد گریه می کند و عضو آسیب دیده را طوری نگه می دارد که هر کس از ده فرسخی هم ببیند متوجه میشود که این عضو الان در حال درد(!) است و اگر هم که اتفاق مهمی نباشد چیزی نمی گوید اما در هر دو صورت باید بیاید تا عضو آسیب دیده را بوسیده و آن را غرق ماچ و بوسه کنیم تا دردش تسکین یابد و خوب شود. فرقی هم نمی کند کجایش درد بگیرد سرش، دستش، پایش، شکمش! دیروز بادام زمینی سرکه ای می خورد که بدجوری تیز بود و با هر کدام که درون دهانش می گذاشت دهانش بد جور ترش می شد. من هم باید به ازای هر بادام زمینی یک بار دهانش را می بوسیدم تا ترشی و تیزی اش رفع شده و برای ورود دانه ی بعدی بادام زمینی آماده باشد! آخر مگر مجبوری این بادام زمینی ها را بخوری پسر جان!؟
پسر عاشق فلفل دلمه و پیاز خام است و هر جا این دو را ببیند سریع ترتیبش را می دهد. چند شب پیش هم املت داشتیم و مخلفاتش شامل هر دوی این مواد بود و پسر خوشحال، اول ترتیب همه ی فلفل ها را داد و سپس به سراغ پیاز رفت. اما از قضا، پیاز فوق العاده تند و تیزی بود و خوردن همان و سوختن هم همان! بد جوری سوخت و حسابی زبانش را آتش زد! چیزی هم نمی خورد که تندیش فروکش کند و التهابش کم شود. پسر با همان حال آمد بغل من و در حالی که گریه میکرد هی زبانش را در می آورد و منظورش این بود که زبانش را ببوسم. من هم هر بار زبانش را می بوسیدم تا اینکه بالاخره این بوسه ها اثر خودش را گذاشت و پسر با لب خندان و زبانی شیرین(!) بلند شد و رفت سراغ بقیه ی شامش...
ای کاش درد و رنج همه ی انسان ها اینگونه تمام میشد و از بین میرفت. کسی غم و ناراحتی که نداشت هیچ، مهر و محبت هم بین انسانها زیاد میشد!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۴۷
مامان غنچه ی باز

"خطرناکه" از اولین کلمه هایی بوده که پسر در طول دوران زندگیش یاد گرفته و وقتی هر چیز خطرناکی را می بیند دستش را بالا آورده و در حالی که فقط انگشت اشاره اش باز است، دستش را تکان داده و می گوید:"خَطَنّاچِه"

وقتی مداد یا خودکار در دست دارد و با آنها شروع به ورجه وورجه می کند به او می گویم: "خطرناکه، میره تو چشمت، بذارش زمین بعد بازی کن". او هم یاد گرفته و قبل از اینکه من بگویم می گوید: "خَطَنّاچِه...چِشمت"

چند روز پیش سعی میکرد دوشاخه را به پریز بزند که واکنش نشان دادم و با حرکت دستم گفتم خطرناکه. او هم پیش دستی کرد و قبل از اتمام حرف من، دستش را تکان داد و گفت: "خَطَنّاچِه... چِشمت"

عزیزکم فکر می کند هر چیزی که خطرناک است ممکن است برود به چشمش!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۲۵
مامان غنچه ی باز

درون آشپزخانه بودم و سرم به کار خودم گرم بود. پسر هم داشت برای خودش بازی می کرد و کاری به کار من نداشت، من هم کاری به کارش نداشتم! تا اینکه آمد و روی مبل ایستاد و از روی اُپن رو به من کرد و با لبخندی ملیح فریاد زد:"ووووووووووووووووووووووووووش، از دست تو"

خنده ام گرفته بود شدید، ادای مرا در می آورد و حرف خودم را به خودم تحویل می داد! وووووووووووووووش از دست تو پسر....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۲۲
مامان غنچه ی باز
تنها 20 روز دیگر تا تولد دوسالگی غنچه ی باز مانده و شمارش معکوس برای از شیر گرفتن او نیز شروع شده است. در این چند روزه سعی بسیاری نموده ام تا او را برای این رخداد عظیم(!) آماده کنم و این اتفاق، ناگهانی و یک دفعه نباشد. با پسر صحبت کرده و به او گفتم که اگر زیاد و زود به زود شیر بخورد، شیر بدمزه و تند می شود، اگر می خواهد شیر همیشه خوشمزه باشد نباید زیاد بخورد. اوایل که اصلاً برای حرفهایم تره هم خورد نمی کرد و عین خیالش نبود و فکر نمی کرد شیر به این خوشمزگی روزی تلخ شود! اما با توسل به فلفل این اتفاق افتاد و شد آنچه نباید می شد ...
پسر تا شیر خواست دوباره حرفهایم را تکرار کردم و بعد به او اجازه دادم تا شیر بخورد. شیر خوردن همان و سوختن همانا! شروع کرد به گریه کردن و این مورد بدجور به او برخورده و حسابی ناراحتش کرده بود. اگر نگویید که چه مادر بدجنسی هستم، باید بگویم یکی دوبار دیگر هم همین کار را کردم و پسر فهمید حرفهایم جدی است و شوخی نمی کنم! حالا هر وقت شیرمی خواهد تا به او می گویم که هنوز زود است و تازه شیر خورده ای و الآن شیـــــر تند است، نق می زند، از خیرش می گذرد و کنار می رود. این اتفاق گام بزرگی بوده در ترک شیر و موفق شدم شیر خوردن روزانه ی او را از حدود 20 بار به 5 بار کاهش دهم... . پیشرفت بزرگی است، نه؟
خوشحالم که کم کم دارم موفق می شوم که پسر را از شیر بگیرم و او کاملاً مستقل می شود، دیگر شیر خوردنهای مکررش کلافه ام نمی کند و مدام به من نمی چسبد و نق نمی زند! اما حس بدی دارم، انگار پاره ی تنم دارد از من جدا می شود و عزیزترینم را از من می گیرند و دیگر نمی توانم به او نزدیک باشم، غم بزرگیست! مخصوصاً دفعه ی اولی که چند ساعتی شیر نخورد واقعاً به من خیلی سخت گذشت و غمگین بودم، او کنارم بود اما حس می کردم فاصله میانمان بسیار است و از هم خیلی دوریم!
این را هم بگویم که اراده ی پسر بسیار قوی است و همانگونه که در پست های قبل اشاره کرده ام غرور خاصی دارد. من همیشه در اختیار او هستم و هر وقت اراده کند می تواند خودش لباسم را بالا بزند و شیر بخورد. اما وقتی به او اجازه ی شیر خوردن ندهم عمراً شیر بخورد! نه این که نگذارم، نه! فقط اجازه ی لفظی نمی دهم. اما همین عدم اجازه ی لفظی او را از شیر خوردن منع می کند. پسر در این مواقع حتی سینه را هم به دهان می گیرد اما نمیمکد و شیر نمیخورد، حتی ممکن است گریه کند و شیر بخواهد اما سرش برود شیر نمی خورد...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۳۰
مامان غنچه ی باز