غنچه ی باز

غنچه ی باز
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۷ مطلب با موضوع «آلبوم عکس» ثبت شده است

امــــــان از وقتی که تصمیم دارم ماکارونی درست کنم! از همان اول که متوجه می شود به پر و پایم می پیچد و یکریز "ماکارونی... ماکارونی" می گوید و نق می زند و ماکارونی می خواهد، تا جایی که مجبورم چندین رشته نودل خام به آقا بدهم تا برای مدتی دست از سرم بردارد و اجازه بدهد تا به پخت و پزم برسم. آنقدر هم آن ها را با ولع می خورد که آدم هوس می کند خودش هم یک رشته در دستش بگیرد و ریز ریز آن را با دندان هایش خرد کند و بخورد و مثل پسر حسابی لذت ببرد!
وقتی نوبت به آبکش کردن ماکارونی رسید و پسر این مرحله را مشاهده کرد می دود و با عجله می آید تا این مرحله را هم از دست ندهد! روی انگشتان پایش می ایستد و تا جایی که می تواند قدش را بلند کرده و دستش را دراز می کند تا به آبکش داخل سینک برسد! بعد دستهایش را تـــا مچ داخل آبکش کرده و یک پنجه ماکارونی بر میدارد! می خواهد همه را در دهانش بگذارد که چون خیلی لیز هستند، نمی تواند و بیشترش را روی زمین می ریزد و کل این زحماتش بر باد می رود! من هم برای اینکه کار به این مرحله نرسد خودم زودتر پیشقدم می شوم و مقداری ماکارونی را داخل بشقابش می گذارم تا با همان ها مشغول شود و اتفاقات مذکور رخ ندهد. اما پسر به این هم قانع نیست و در نهایت باید مقداری ماکارونی هم ته آبکش باقی بگذارم تا آقا از آبکش هم به فیضی برسند و بی نصیب نمانند!
خلاصه بعد از مدتی ماکارونی آماده می شود و ماکارونی خوردن بچه ها هم که می دانید دیگر، با آن لب و لوچه های روغنی و زردشان حساابی تماشایی است!


ماکارونی









۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۵:۵۷
مامان غنچه ی باز
اول اسفند ماه سال گذشته باید برای شرکت در آزمونی حاضر می شدم. آن روز هوا کاملاً بارانی بود و فاصله ی حوزه ی امتحانی هم از منزل ما دور و باید از این سر شهر به آن سر شهر می رفتم. پدر و پسر مرا همراهی کرده و با من به محل برگزاری آزمون آمدند. تعداد زیادی در آزمون شرکت کرده بودند و هوا هم کاملاً بارانی و سرد بود. جمعیت زیاد بود و جایی هم نبود که بتوان در آنجا نشست و از خیس شدن در امان بود. خیلی ها گوشه های دیوار یا زیر درختها ایستاده بودند تا زیر باران خیس نشوند.
تعداد افراد همراه شرکت کنندگان زیاد، هوا بارانی، سرپناه برای جلوگیری از خیس شدن کم و صندلی های محوطه همه پر بودند... پسر هم که صبح زود بیدار شده بود حسابی خوابش می آمد و در آن شرایط بی جایی هر لحظه امکان داشت بخوابد.
من که پدر و پسر را تنها گذاشتم و سر جلسه رفتم. اما هنگام امتحان همه ی حواسم به آنها بود که در این هوای بارانی و کمبود جا و خواب آلودگی پسر تپل سنگین وزن، الآن چه می کنند و چقدر شرایطشان سخت است! منتظر بودم که وقتی از سر جلسه بیرون آمدم آنها را با چهره ی اخمو و عصبانی و شاکی از شرایط موجود ببینم!
اما وقتی آزمون تمام شد و بیرون آمدم بر خلاف تصوراتم آنها کاملاً شارژ و سرحال بودند و در جواب من که می گفتم ببخشید حسابی خسته شدید، پدر گفت که به ما حسابی خوش گذشته و کلی سماق مکیده ایم! من هم هاج و واج که منظورشان چیست و مگر میشود در آن شرایط به آدم خوش بگذرد؟!
نگو که آقای نگهبان مهربان، دلش به حال آن دو سوخته بود و اتاق خودش را به طور اختصاصی در اختیارشان گذاشته بود! پسر کاملاً خوابش را کرده بود و بعد هم که بیدار شده بود کلی بازی کرده و در نهایت یک بسته سماق که گویا از غذای آقای نگهبان باقی مانده بود را کشف، و همه را خالی خالی خورده بود. سماق به دهان پسر حسابی مزه داده و هنوز هم که هنوز است عاشق سماق است و خالی خالی آن را می خورد. خدا پدر آقای نگهبان را بیامرزد!



سماق مکیدن


پسر در حال خوردن سماق:

سماق


سماق
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۱۷
مامان غنچه ی باز
بعد از مدت ها دوباره آمدم البته با دستی پر و نوشتنی های بسیار. غیبت این مدتم هم موجه بود و دلیل اصلی آن برمی گردد به خرابکاری جناب آقای غنچه ی باز!
بگذارید از اول داستان بگویم: من یک لپتاپ کوچولوی صورتی دخترانه(!) دارم که آقای پدر زحمت کشیده و در دوران دانشجوییی برایم خریدند. این لپتاپ با اینکه بسیار ظریف و سبک است و به خاطر ظرافت و زیبایی اش دوستانم آن را نازیلا(!) صدا میزدند، بسیار پرقدرت و مردانه برایم کار کرده و زحمت کشیده. تمام پایان نامه ام را با آن تایپ کرده و نوشته ام، چه برنامه های سنگینی که روی آن اجرا کرده ام و بیچاره ساعتها مشغول محاسبه بوده، اما خم به ابرو نیاورده و آخ نگفته است. واقعاً دمش گرم! من که از آن خیلی راضیم...
اما از وقتی که پسر پا به عرصه ی وجود نهاده، عرصه را بر نازیلایم تنگ کرده و لپ تاپ بیچاره از جایی نیست که نیفتاده باشد! روی تمام قسمتهایش انواع خش و زخم و رنگ رفتگی و ... وجود دارد. علاقه ی پسر به ایستادن روی آن هم که جای خود دارد:





 آقا حتی یک بار لپ تاپ بیچاره را 180 درجه باز کرده بود و رویش مقتدرانه چهارزانو زده بود! به همین خاطر یک قسمت از آن شکست ولی باز هم خیلی عالی به کارش ادامه داد و انگار نه انگار اتفاقی افتاده.
اما بالاخره هر چیز یک ظرفیتی دارد، ظرفیت نازیلا هم بالاخره تمام شد و یک بار بر اثر ضربه ی آقا، کار از کار گذشت و خراب شد. هرکاری هم کردیم درست نشد و من بدون لپ تاپ ماندم. آیپد و گوشی ام بود اما هیچ چیز لپ تاپ خودم نمی شود...
اما غیرت لپ تاپ عزیزم بیش از اینها بود و نگذاشت تنها بمانم. بعد از مدتی خودش خود به خود درست شد و ما هنوز در کار آن ماندیم که کجایش خراب بود و چطور درست شد واقعاً!؟
اما چندتا از دکمه هایش اتصالی دارد و نمی شود به خوبی با آن تایپ کرد، که این مشکل هم با صفحه کلید دیگری حل شد.
من در همینجا لازم میدانم از زحمات و ایثارگریهای لپ تاپ عزیزم تشکر کنم و بگویم که دوستش دارم و قدردان زحماتش هستم، امیدوارم از من رنجشی نداشته باشد و دوستانه در کنارم بماند...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۵۳
مامان غنچه ی باز

آخرین روز مردادماه سال جاری به اتفاق دایی غنچه ی باز که مهمان ما بودند به پارک آب و آتش رفتیم. البته بهتر است بگویم پارک آب تنها، ما که آتشش را ندیدیم. منتظر شدیم تا شب از راه برسد و شاهد فوران شعله های آتش هم باشیم اما متاسفانه خبری نشد و ما از دیدن این پدیده بی نصیب ماندیـــــــم! نمی دانم شانس ما بود یا چون آخر ماه بود کارت سوختشان ته کشیده بود و یا شاید هم قبض گاز را نپرداخته بودند!؟ هر چه بود که دیدنش قسمت ما نشد...

غنچه ی باز که حسابی آب بازی کرد و دلی از عزا درآورد. آنقدر ذوق کرد که نگو! ولی از طرفی کمی هم می ترسید که آب مستقیم رویش بریزد، می دوید میان فواره ها اما خیلی جلو نمی رفت.




همین که کمی آب رویش می ریخت فوری فرار می کرد. اگر فقط کمی آب رویش می پاشید که با حالت خندان فرار می کرد و گرنه گریه کنان در می رفت.

این وسط کنجکاوی پسر حسابی گل کرده بود، هم می خواست بداند پچه ها چگونه بازی می کنند و هم اینکه این آبها از کجا بیرون می آیند. چراغ های رنگی اطراف هم که حسابی توجهش را جلب کرده بودند.




تجربه ی خوبی بود و به پسر حسابی خوش گذشت اما عین موش آب کشیده شده بود، خیس خیس...



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۳ ، ۱۵:۱۲
مامان غنچه ی باز

آقای غنچه ی باز به آشپزخانه علاقه ی بسیاری دارد، بحث شکم از یک طرف و بحث عجایب آشپزخانه ای است دیگر! پسر از وقتی توانست چهار دست و پا حرکت کند اولین جایی که به آن سرک می کشید و کنجکاوی می کرد آشپزخانه بود. عاشق کابینت و مخصوصاً وسایل داخل آن، لباسشویی، اجاق گاز، یخچال و کلاً هرچیزی که در آشپزخانه قرار دارد. خاطره های آشپزخانه ای(!) از پسر بسیار است، اما این یکی از آن خرابکاریهای تکِ پسر است!

درب گرمخانه ی فر ما مشکل دارد و نمی شود آن را محکم بست، با کوچکترین اشاره ای هم باز می شود. غنچه ی باز با آزمایش(!) این مورد را دریافته و کاملاً بر آن واقف بود. اولین کاری که در بدو ورود به آشپزخانه انجام می داد این بود که به سراغ گرمخانه ی فر رفته و آن را باز می کرد و هر چه دم دستش بود آنجـــا می گذاشت و بعد در را می بست و می رفت سراغ بقیه ی کاهایش! چیزی هم که همیشه در خانه ی ما فراوان است و روزگاری به عنوان اسباب بازی پسر هم به شمار می رفت "بطری دلستر" بود. من همیشه باید از درون گرمخانه چندین عدد بطری پلاستیکی دلستر در می آوردم.

یک روز قصد پختن کیک داشتم و اول از همه فر را روشن کردم. البته قبل از آن گرمخانه را بازدید کردم و قوطی دلستر را که پسر آنجا گذاشته بود بیرون آوردم و بعد به کارم ادامه دادم. غنچه ی باز هم به آشپزخانه آمد و با کابینت ها سرگرم شد. هر دویمان مشغول کارمان بودیم که ناگهان صدای انفجار مهیبی(!) بلند شد. صدا واقعاً بلند بود و به هیچ وجه انتظار چنین صدایی را درون خانه نداشتم. پسر حسابی مات و مبهوت شده بود و البته من هم همین طور. چند لحظه گذشت تا به ذهنم رسید که این صدا از کجاست!





آقا از غفلت من استفاده کرده و دوباره بطری ها را درون گرمخانه قرار داده بود و خودتان می توانید بقیه ی داستان را حدس بزنید...

قسمت گردن بطری و همچنین زیر بطری هر دو بر اثر حرارت فر ذوب شده و پف کرده بود و همان طور که در عکس مشخص است در نهایت، ته بطری ترکید! این ترکیدن واقعاً صدای خیلی بلندی داشت. خودم اصلاً فکر نمی کردم ترکیدن بطری همچین صدای بلندی داشته باشد ولی جنبش مولکولی گاز و حرارت و انبساط و ... کار خودشان را کردند و زهره ی من و پسر را هر دو با هم بردند!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۳ ، ۱۶:۰۶
مامان غنچه ی باز
عزیزکم بعد از کچلی خیلی بانمک شده بود، سری قلمبه و بزرگ روی بدنی کوچک و نحیف! از اینکه موهای پسر را زده بودیم و کار ناتمام را تمام کرده بودیم خوشحال بودیم و آسوده. واکنش دیگران در اولین دیدار با پسر کچل ما هم جالب بود، معمولاً صدای "اُووووووووووووووووووه" و بعد خنده ای از ته دل به خاطر قیافه ی بانمک پسر و بعد هم بوسه ی آبداری که پسر را حسابی خیس می کرد! تا توانستیم تند و تند از پسر عکس گرفتیم که تا موهایش درنیامده این چهره ی دیدنی حسابی ثبت شود.
مدتی گذشت و ما منتظر که موها رشد کنند و در بیایند و جمالی به پسر بدهند! اما گمان کنم عوض کوتاه کردن ساقه ی مو، آن ها را از بیخ کنده بودیم! فقط قسمتی از موهای روی سرش رشد داشتند و در جاهای دیگر سر خبری نبود که نبود!

5



این عکس ها در خرداد ماه یعنی 2 ماه بعد از کوتاه کردن موها گرفته شده است. رشد موها فقط در همین قسمت از سر که در عکسها مشخص است وجود داشت و بقیه ی سر همچنان در کچلی به سر می برد! تا جایی که مجبور شدیم موهای رشد کرده را دوباره تا حدی کوتاه کنیم تا کله ی پسر یکنواخت تر به نظر برسد. جالب اینکه این قسمت های رشد کرده "سیخ سیخی" بودند و به هیچ وجه هم با برس و شانه نمی خوابیدند. در عروسی عمه و عمو هم که همان روزها بود و فامیل پسر را می دیدند سوال اولشان این بود:"خودتون موهاشو اینجوری کردین؟ سشوار زدین؟ چه بامزه شده"

6



7


بعد از گذشت تقریباً شش ماه بالاخره همه جای کله ی پسر آباد شد! و دیگر حتی کوچکنرین اثری از کچلی قبل نبود. کلاً این پروسه ی رویش مو زیاد طول کشید، اما با خودش کوله باری از تجربه را برای ما داشت! از گام به گام رویش موی نوزادان گرفته تا مطالعه ی اثر کچلی بر افزایش میزان عشق و علاقه ی دیگران و ...
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۳ ، ۱۵:۲۵
مامان غنچه ی باز
غنچه ی باز مودار پا بر عرصه ی وجود نهاد! وقتی به دنیا آمد موهایی بلند، پرپشت و مشکی داشت. موهایش نرم و زیبا بودند. هفته ی دوم تولدش به سنت پیامبر بزرگمان حضرت محمد(ص)، برایش عقیقه کردیم و جمعی از فامیل به منزل ما آمده و گوشت عقیقه را نوش جان کردند. سنت است که هنگام عقیقه موی نوزاد را از ته بتراشند و هم وزن آن طلا یا نقره صدقه بدهند. اما در این مرحله ی زدن مو، اطرافیان اعتراض کردند:"حیف این موها نیست؟!"، "گناه داره بچه"، "زشت میشه"، "زمستونه سرما میخوره"، "چه کاریه حالا؟!"
خلاصه از انجام این مرحله موقتاً صرف نظر کردیم و موها را گذاشتیم سرجایش بمانــد! اما خودمان در انجام این کار مصر بودیم و هر طور بود باید بالاخره این پــروژه ی عقیقه را تمام و کمال به پایان می رساندیم. روزها گذشت، اسفند هم تمام و شد و نوروز سر رسید. سال تحویل و دید و بازدید عید و مهمانی و سیزده بدر و ... اینها همه با گل پسر مودار انجام شد و دوست و فامیل و آشنا پسر را مودار زیارت کردند! تا روز چهارده فروردین رسید. دیگر وقتش بود: دید و بازدیدها که نمام شده بود و کسی نبود زشتی(!) پسر را ببیند، زمستان هم که رفته بود. در این روز تاریخی، موهای پسر را با شماره صفر تراشیدیم و غنچه ی باز مودار:

1


2

شد غنچه ی باز کچل:

3


4

اکنون کار از کار گذشته و پسر کچل بود...
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۳ ، ۱۶:۰۳
مامان غنچه ی باز